6 اسفند سالروز آسمانی شدن شهید حمید باکری
“حميد گفت:
راستي يك چيزهايي آمده ،خانمها زير چادرشان سر مي كنند. جلوش بسته است وتا روي بازوها را مي گيرد….
فاطمه گفت: مقنعه را مي گويي ؟
حميد دستهايش را كه با حرارت در فضا حركت مي كردند انداخت پايين و آمد كنار او نشست
گفت: نمي دانم اسمش چيست، ولي چيز خوبي است چون بچه بغل مي گيري راحت تري ….
از آن موقع با چادر مقنعه پوشيدم و هيچ وقت در نياوردم
برايم جالب بود و لذت بخش كه او به ريزترين كارهاي من دقت مي كند.
به لباس پوشيدنم غذا خوردنم ، كتاب خواندنم”
هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس شدنی که می گذشت، به ثانیه شماری می افتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: «اگر بدانی چه بوی گندی می دهم، فاطمه!»
این روزها به خودم می گویم: «دیگر لیاقت شستن لباس هایش را هم ندارم.»
همیشه به حمید می گفتم: «دلت می آید؟ بوی به این خوبی…»
می گفت: «تو به این بوی گند، می گویی بوی خوب؟… هی هی… امان از دست شما زن ها!»
نمی دانست که تا مدت ها همین لباس ها و همین بوها را نگه داشته بودم و پیش من از بهشتی ترین بوهای روی زمین بوده و هست.
اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه ها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم:
« نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم می دانم.» ….
فکر می کردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعه آمیز است.
احساسم این بود که حمید را برده اند ارومیه و من دارم پشت سرش می روم آنجا. در راه مرتب گریه می کردم.
می گفتم: «باز تو دوان دوان رفتی و من دارم پشت سرت می ایم، چرا باز زودتر از من رفتی؟…»
تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد.
اصلاً فکرش را هم نمی کردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید می دانسته برای من سخت است جنازه اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده مفقودالاثر باشد.
اگر قرار بود یک بار دیگر زندگی کنم… باز با حمید باکری ازدواج می کردم… .
باز بعد از شهادتش می رفتم قم… و باز افتخار می کردم که فقط چهار سال با حمید زندگی کرده ام و همهچیز را از او یاد گرفته ام.
من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ چیز گران بهایی عوض کنم.
به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او سپرده ام «هروقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ولی برو یک حمید پیدا کن!»