قلبم در فکه جا مانده است...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
این دل هر سال بی قرار تر از سال قبل ، بوی اسفند که به مشامش میرسید غم میگرفت وجودش را ، غمی شبیه غم های عصر جمعه ، عجیب دلگیر…
اما اینبار هم اجابت شدست گریه های فراق و امضا شدست دعوتنامه ام به سرزمین نور.
نرفته می گویم ، حس میکنم قلبم در فکه جا مانده است… این دل مدت هاست به آنجا سفر کرده است ، برنگشته ، گم شده ، هر بار که خواست برگردد جسمم از خجالتش درآمده و جایی برای او باقی نگذاشته است…
اینبار هم قسمت شده تا این جسم خاکی را به دنبال دل راهی کنم ، راهی کنم و بگذارم کمی گم شود در دنیای بی دنیایی ، آنجا که دیگر از همه چیز دل میبری و دل میبندی به دل هایی که دل بریدند و دل بستند به خالقی بس بزرگ…
و من چه میدانم که بزرگ چیست؟
درک میخواهد و فهم و تازگی ها فهمیده ام که دنیا عجیب کوچک و عجیب بزرگ است…
بگذریم …
دلم نمی آید که نگویم چه شد که شد این سفر مهیا شود!
دوستی با شهید دوباره جواب داد
کافیست دل بدهیم به راه و رسم و مرامشان و اینبار هم او خود مهیا کرد این سفر را ، سلام بر ابراهيم ،سلام بر او باد…
و حال نزدیک تر میشود زمان موعود و تندتر میزند قلبم از برای لحظه ی دیدار…